بایگانی برچسب‌ها: دل بیمار

در دلم جایی برایت نیست

من چیزی نگفتم نمیدونم چی شد که خودش تصمیم گرفت بیاد سراغم، همیشه اولین قدم رو برای دیدن همدیگه من برمیداشتم. من برمیداشتم؟ نمیدونم چرا یه لحظه شک کردم شاید هم این قدم رو همیشه اون برمیداشت، راستش مطمئن نیستم الان حتی به این موضوع هم شک کردم، کاری که این روزها خیلی انجام میدم! بگذریم هرچی بود این بار – هم – اون پیش‌قدم شد که همدیگرو ببینیم. از این که خیلی ساده همدیگرو دیدیم جا خوردم، اتفاقا دلم هم براش تنگ شده بود، نمیدونم شاید پیش خودش میخواست روز تولدم خوشحالم کنه گرچه وقتی همدیگرو دیدیم حتی یک کلمه هم از تولد حرف نزد اما حرف‌هاش طوری بود که من رو دائم یاد تولد مینداخت. تولدی که دلم میخواست هرلحظه اتفاق بیفته. وقتی نگاهش میکنم حس عجیبی دارم. حس میکنیم عاشقی یعنی همین حسی که من دارم اما بیانش برام سخته مثلا شاید بتونم اینجوری بگم که عاشقی یعنی اینکه وقتی به حضورش نگاه میکنی خودت حضورت رو احساس کنی بدون هیچ وابستگی‌ای حتی به خودش! این‌بار وقتی دیدمش دوباره یه جوری شدم نمیدونستم باید از کی تشکر کنم دلم میخواست باهام حرف بزنه، دلم میخواست من رو یاد خودم بیاره اما اون همیشه طوریه که نمیتونی فکرش رو هم بکنی ، حرفهایی میزنه که اصلا انتظار نداری، همیشه اون چیزی رو میگه که از نظر من نباید بگه و در عین حال چیزی رو میگه که باید بگه! اصلا نمیتونم راجع بهش درست حرف بزنم تا بقیه بتونن بفهمن اون چجوریه!
داشتم میگفتم این‌بار خیلی ساده و بی دغدغه تر از همیشه همدیگرو دیدیم خیلی کوتاه، خیلی. دلم میخواست برای تولدم بیشتر پیشم بمونه یا مثلا بگه بیا بریم توی خیابون با هم قدم بزنیم و به بهونه اینکه توی هوای بارونی‌ امروز زمین نخوره و زمین نخورم دستم رو بگیره و حس کنم… بی‌خیال! تمام چیزهایی که توی ذهن من بود و بهشون فکر میکردم رو انجام نداد، اون خودش بود مثل همیشه. نقش بازی نمیکرد! شاید دل من همین رو میخواست، میخواست که اون نقش بازی کنه اما اون این کار رو نکرد. نمیدونم هرچی هست من اون رو مقصر این حس کوتاه، این کم کنار من بودن نمیدونم. میدونم که باید طوری بود که جایی برای بودن اون باشه هرچی هست همین که به یادم بودو گرچه نگفت اما حس میکنم برای تولدم سری به من زد خوشحالم. میدونم برای اینکه بتونیم با هم باشیم باید دلم رو از بیماری نجات بدم این روزها دلم بیماره این رو تنها خودم میفهمم و البته…
کاش میشد بیشتر میموند و من رو بیشتر به یاد خودم مینداخت اما از این به بعد تمام تلاشم رو میکنم تا جای بیشتری برای بودنش کنار خودم باز کنم آخه وقتی به نبودنش فکر میکنم دلم میلرزه… امیدوارم که روزی این مطلب رو کنار هم بخونیم روزی که باهم یکی شده باشیم و دلم پر باشه از حضورش و سرم مثل این روزها پر باشه از اسمش : «غزل».